khiyanat







نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع

یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره کلبه ای قدیمی، شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.

به او پوزخندی زد وگفت:دیشب تاصبح خودت را فدای چه کردی؟

شمع گفت:خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.

خورشید گفت: همان پروانه که باطلوع من تورا رها کرد.

شمع گفت: یک عاشق برای خشنودی معشوق خود همه کار میکند وبرای کار خود هیچ توقعی ندارد زیرا که شادی او را شادی خود میداند.

خورشید با تمسخر گفت:آهای عاشق فداکار حالا اگه قرار باشه دوباره به وجود آیی دوست داری که چه چیزی شوی؟

شمع گفت:شمع..... دوست دارم دوباره شمع شوم .

خورشید باتعجب گفت:شمع؟!!!

شمع گفت:آری دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم وشب پروانه راسحر کنم.

خورشید خشمگین شدو گفت: چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی نه این که یک شبه نیست ونابود شوی!

شمع لبخند زدو گفت:من دیشب در کنار پروانه به چیزی رسیدم که تو در این همه سال به آن نرسیدی....من این یک شب را به همه عظمت و بزرگی تو نمی دهم.

خورشید گفت:تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه میکنی؟

شمع با چشمانی گریان گفت : من برای خودم گریه نمیکنم اشکم از برای پروانه است که فردا در آن همه ظلمت وتاریکی شب چه خواهد کرد...........

گریست گریست گریست تا که برای همیشه آرامید......



[+] نوشته شده توسط milad.amiri در 12:2 | |