
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم همسرم مشغول آماده کردن غذل بود . دست او را گرفتم و گفتم : باید چیزی را به تو بگویم . او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد . غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می دیدم . یک دفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم . اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد ! من طلاق میخواستم . به آرامی موضوع را مطرح کردم .
به نظر نمی رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد ، فقط به نرمی پرسید ، چرا ؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم . این باعث شد عصبانی شود .
ادامه مطلب
|